خودمو خودت

نوشته شده در یک شنبه 15 اسفند 1389برچسب:,ساعت 9:24 توسط وصال| |

 

عشق من دلم گرفته چرا رفتی نمی دونم

اگه دیگه بر نگردی به امید کی بمونم

لحظه ای نگات می ارزه به همه چشما تو دنیا

تو رو داشتن آرزومه حتی تو خواب و تو رویا

وقتی تو سیاهی شب عشق من تو خوابه تازه

یه کسی یه جای دنیا با تو رویاشو می سازه

I LAVE YOU

                     

نوشته شده در یک شنبه 15 اسفند 1389برچسب:,ساعت 9:19 توسط وصال| |

 

 

تقریبا دوروز هر لحظه اش منتظرت بودم

که برام مثل دوسال گذشت...

بلاخره اومدی .بی هیچ حرف اضافه وبه سختی جوابمو
 
دادی و...
 
دوباره رفتی...!
 
منم رفتم که فقط مزاحمت نباشم...
 
بعد میگی برو هر جور عشقته؟!!!
 
تو میدونی عشقم چطوری بود؟!
 
خیلی بی انصافی... !
 
 
 
 
نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:10 توسط وصال| |

 

وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نمي‌دونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
اي کاش اين کار رو کرده بودم ................."

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 19:6 توسط وصال| |

 

 
 
 
گاهی دلت میخواد فقط مدادو تو دستت بگیری و بنویسی!از خودت و خودش...از دلتنگیاتو دلخوشیات،از اومدنش و تاثیرش تو زندگیت،از حسی که وقته با اون بودن داری،از عشقت بهش،از گذشتتو،از آینده ای که با وجود اونروشن حس میکنیش...از کجا و کی اومدنش زیاد مهم نیست!!!این بودنشه که بهت انگیزه داده...انگیزه برای موندن ، برای دوست داشتن، برای دوباره عاشق شدن...خیلی وقت بود که حس شاد بودنو گم کرده بودی،خب خیلی چیزا باعث میشه که آدم تو یه دوره از زمان قرار می گیره که واسه همه چی دیره...حتی زندگی...یه زمونی یکی میاد تو زندگیت که میشه همه دنیات،فکر میکنی اگه نباشه هیچی نیستی ،اصلا بودنو موندنت بی خودیه،زمان میگذره و شاید خیلیا بیان تو زندگیتو برن!اما یکی میاد که وقتی نیست ناخوداگاه یادش می افتی،بعد یه مدت حتی دلتم براش تنگ میشه،دیگه هیچ اثری ازون عشق قدیمی نیست!باورت نمیشه که جاشو یکی تونسته پر کنه...این حس خوبیه اما!!!یهو یادت می افته که،یاده اینو هم باید با کلی تفاوت،درست مثل قبلی تو یه گوشه از قلبت چال کنی...آخه تو دیگه اون آدم چند سال پیش نیستی،اینبار تو باید پس بکشی...تازه میفهمی که یه حسه بدتر از اون زمانی که عشقت رفته بودم هست،حسی که هیچ راهی واسه خلاص شدن ازش نداری،اندفعه تو باید قبل اینکه طرفت به این حس برسه بزاری بری...
بعضی وقتا عشق یعنی همین...
نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 17:3 توسط وصال| |

 

برای دلخوشی‌ام

 همین كافیست

 كه خیال‌هایمان به هم نزدیك است...

نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:59 توسط وصال| |



دور باش اما نزدیک...من از نزدیک بودن های دور می ترسم.....!!!

نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:49 توسط وصال| |

 

جه بی ریاآمدم به قلب عاشق تو
 
باورم شدحرف های به ظاهرصادق تو
 
چه پرغرورمی روی ازاین دل شکسته
 
انگارعهدی نبستی با این عاشق خسته
 
جنگل چشمات هواش چه سرده
 
هرنگاه توحدیث درده رفتنت دیگه شده مسلم
 
امادل هنوزباورنکرده نکنه رنجیدی ازمن بگوتقصیرم چیه
 
یاکه دل به دیگری دادی بگواون کیه
 
نکنه ازحقیقت تو می خوای فرارکنی
 
بری ویک باردیگه منوبی قرارکنی
 
جنگل چشمات هواش چه سرده
 
هرنگاه توحدیث درده رفتنت دیگه شده مسلم
 
امادل هنوزباورنکرده
 
به اون شقایقی که مست عشقه ازتوجداشدن شکست عشقه
 
ازتوجداشدن شکست عشقه
 
من باوفابودم بامن جفاکردی تنهاخداداند
 
بادل چهاکردی شرمنده ام ازدل ازعشق بی حاصل
 
جنگل چشمات هواش چه سرده
 

هرنگاه توحدیث درده رفتنت دیگه شده مسلم

اما دل هنوز باور نکرده....!!!

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:10 توسط وصال| |

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:3 توسط وصال| |

 

 

نمی دونم چمه امشب یه حال مبهمی دارم
یه عالم حرف ناگفته به احساست بدهکارم
ولی می ترسم از گفتن ازینکه دست من روشه
ببین دستای خالیمو یه دنیا بی کسی توشه!
می ترسم وقتی فهمیدی ازم دوری کنی،ردشی
به این احساس چند روزه یه جورایی مرددشی
یکی اینجاس که میخوادت بدون حد و اندازه
 
 
ببین داره غرورش رو به این چند جمله میبازه
میخواد مال خودش باشی!نه تو رویا،نه پنهونی
دیگه خسته شده ازین نگاه غیرقانونی!!!
ازین سردرگمی خستس،ازین دوری بدش میاد
اون از سمت نگاه تو یه حس مشترک میخواد
تموم خستگی هاتو تو دستای خودش در کن
ببین!چیز زیادی نیست فقط حرفاشو باور کن...

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

نوشته شده در یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,ساعت 19:47 توسط وصال| |

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.
مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری. آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه...
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.
...
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

 
 
 

 

.شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشوعوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند .
 
تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net                             
 
 
 



 

 
نوشته شده در یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,ساعت 19:41 توسط وصال| |

 

هنوز عاشقم با اينکه عشق برام يه کابوسه . . . هنوز عاشقم با وجود اينکه عشق برام يه شکنجه است . . . عاشق موندم چون با خودم قسم خورده ام که عاشق بمونم . . . با اينکه عشق يه بازيه من اين بازي رو دوست دارم . . . چون هم بازيه من تا اخرش مي مونه و منو دوست داره . . . با اينکه عشق زود گذره ولي من گذر اين لحظه ها رو دوست دارم چون مي دونم زندگي و عمر زود تر از عشق به پايان مي رسه. . . صادق باش اي عشق جاودان . . . لايق باش . . . لايق اين دل پر از درد من باش مي دونم که تو لايقي . . . مي دونم که صداقت دل تو اونقدر هست که دل پر از فروغ منو شرمنده پاکي کنه . . . بمون با من . . . بمون چون دوستت دارم بيشتر از اوني که فکر کني . . . يا تو قصه ها بخوني . . . بايد به حرف اونايي که مي گن عشق براشون بي معناست بي توجه بود . . . عشق تو اين دور و زمونه نيست ولي من بهش اعتقاد دارم بزار فکر کنن ديوونه ام

 

 
 
 
 
نوشته شده در یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,ساعت 17:47 توسط وصال| |

وقتی مردم گریه کن که غمهای دلت سبک شه

گریه کن شاید که گریه مرحم درد تو باشه

جونمو به لب رسوندی قصه جدایی خوندی

روی قولهای قشنگت قول آرزو نشوندی

عشق من پاک ومطهر عشق تو جامی پر از زهر

زهر تو دادی به خوردم دیدی دق کردم و مردم

دستاتو بدار تو دستم که دیگه رفتنی هستم

تو قبول نکن شکستم تکیه کن به قلبم خستم

تو دلم غمی نشسته تو چشام اشک حلقه بسته

گریه کردن دیگه بسه ببین دلم چه بی کسه

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,ساعت 17:34 توسط وصال| |


Power By: LoxBlog.Com